پیشی عصبانی
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
روی یک درخت سبز و پر برگ، پرنده یک لانه داشت.
توی لانهاش یک جوجه داشت.یک روز که پرنده رفته بود تا
برای جوجه غذا بیاورد، پیشی آرام آرام از درخت بالا رفت.
به لانه نزدیک شد. دستش را دراز کرد تا جوجه را بگیرد که
درخت شاخهاش را تکان داد و پیشی و جوجه افتادند پایین.
پیشی به دور و برش نگاه کرد، اما جوجه را ندید. جوجه
افتاده بود لای چمنها. پیشی این طرفرا گشت، آن طرف را
گشت، دور درخت چرخی زد، اما جوجه را ندید. باد آمد تا با
درخت بازی کند. درخت گفت:«از این جا برو! جوجه کوچولو
لای چمنها افتاده، اگرچمنها را حرکت بدهی، پیشی او را
میبیند و میخورد.» باد، آرام از آنجا رفت. جوجه کوچولو
سردش بود. تیک و تیک میلرزید. درخت به آسمان نگاه
کرد تا ببیند پرنده میآید یا نه. آسمان پراز ابر بود اما از
پرنده خبری نبود. درخت به ابرها گفت:«از این جا بروید.
جوجه کوچولو لای چمنها افتاده، اگر شما ببارید، جوجه
خیس میشود.» ابرها از آنجا رفتند. اما جوجه هنوز سردش
بود. درخت یکی از برگهایش را پایین انداخت.
برگ، آرام آرام پایین آمد و نشست روی جوجه کوچولو.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 91صفحه 4