گفت:« غصه نخور! من میروم و را پیدا میکنم.»
نزدیک مرداب را دید.
خسته و عرق کرده کنار نشست و گفت:« وای ! چهقدر هوا گرم است.»
گفت:« خوب، بیا توی آب شنا کن تا خنک بشوی.» هیچ وقت توی آب نرفته بود.
اما آنقدر احساس گرما میکرد که تصمیم گرفت به حرف گوش کند و برود توی آب.
اما همین موقع سروکلهی یک بزرگ پیدا شد.
همین که چشمش به دندانهای تیز افتاد، پا به فرار گذاشت و رفت. بعد از رفتن ،
از راه رسید. و را کنار مرداب دید و از آنها پرسید:« شما یک ندیدید؟»
دهانش را باز کرد و گفت: «دیدم، ولی او را نخوردم!»
گفت:« بیچاره از ترس پا به فرار گذاشت و رفت.»
دوباره پرواز کرد تا را پیدا کند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 91صفحه 18