فرشتهها
مادربزرگم مریض شده بود. من و مادرم، به خانهی مادربزرگ رفتیم تا به او
کمک کنیم. تازه رسیده بودیم که خانم همسایه زنگ زد و یک کاسه آش به ما
داد و گفت:«این را برای مادربزرگ درست کردهام.»
مادرم از خانم همسایه تشکرکرد و کاسهی آش را گرفت. مادربزرگ وقتی
میخواست آش را بخورد، کمی هم برای من توی یک ظرف ریخت.
من و مادربزرگ باهم آش خوردیم. راستی که خیلی خوشمزه بود.
بعد مادرم کاسه را شست و ازباغچه چند شاخه گل چید، توی کاسه گذاشت و به
من گفت:«ظرف خانم همسایه را برایش ببر و از او خیلی تشکر کن.»
پرسیدم:«چرا توی کاسه گل گذاشتهاید؟»
مادرم گفت:«برای تشکر کردن از زحمت خانم همسایه. با این کار او را
خوشحال میکنیم. میدانی! تشکر کردن ازکسی که کاری برای ما انجام داده به
اندازهی شکر کردن خدا فرشتهها را شاد میکند.»
کاسه و گلها را برای خانم همسایه بردم و خدا را هزار بار شکر کردم که
حال مادربزرگم را خوب کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 91صفحه 8