![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/194/194_18.jpg)
همه را خیلیدوست داشتند و میدانستند که او از صبح تا شب زحمت میکشد.
با نارحتی گفت: «یکی به او کمک کند.»
گفت: «از سر راه کنار برو تا من رد شوم و راه باز شود.»
کمی فکر کرد و گفت: «نه! تو از سرراه من کنار برو تا من اول رد شوم.»
بیحال روی زمین افتاده بود که و دوباره شروع کردند به دعوا. صدای آژیر هم همین طور به گوش میرسید.
همین موقع یک بزرگ از راه رسید و گفت: « به کمک احتیاج دارد. او خسته شده. باید به او کمک کنیم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 87صفحه 18