فرشتهها
دیروز مادرم برای خرید رفته بود. وقتی برگشت، من در را برایش باز کردم. زنبیل خرید
او پر بود. مادرم زنبیل را توی حیاط گذاشت و گفت: «میروم تا نانبگیرم و برگردم.» وقتی مادرم رفت، خواستم زنبیل را توی خانه ببرم اما خیلی سنگین بود. آن را روی زمین کشیدم. دلم میخواست وقتی مادر برمیگردد، ببیند که من به ا و کمک کردهام و زنبیل سنگین را توی خانه بردهام. آن را تا نزدیک پلهها بردم.
اما هر کـاری کردم نتوانستم از پلههـا بالا ببرم. مادربرگشت و مرا دید که میخواستم زنبیل را بلند کنم، مادر گفت: «خیلیسنگین است. خسته میشوی!»
گفتم: «شما هم خسته شدهاید. دلم میخواست به شما کمک کنم و آن را ببرم توی خانه.»
مادرم زنبیل را بلند کرد و گفت: «تو خیلی مهربان هستی. خدا کسانی را که مهربان هستند، خیلیخیلی دوست دارد.» گفتم: «ولی من نتوانستم به شما کمک کنم.»
مادرم گفت: «ولی فرشتهها دیدند که تو با دستهای کوچکت زنبیل سنگین را تا این جا آوردی. خدا میداند که تو چهقدر مرا خوشحال کردی!»
خدا همه چیز را میداند.
او میداند که من چهقدر مادرم را دوست دارم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 87صفحه 8