ماشین سبز
آمبولانس توبوس
کمک
موتور پلیس کامیون
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز که خیابانهای شهر مثل همیشه پر ازماشین بود، صدای را شنید که آژیر میکشید و ماشینها را خبردار میکرد که از سرراهش کنار بروند.
اما هیچ ماشینی به صدای توجه نمیکرد. خیلی ناراحت شد. به ماشینها گفت که کنار بروند. سرراه ایستاده بود و میگفت: « باید صبر کند تا من بروم.»
میگفت: « باید صبر کند تا اول من بروم.»
جلو رفت تا ببیند چرا راه بند آمده، که حالش بد شد و افتاد روی زمین.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 87صفحه 17