![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/194/194_6.jpg)
ماشین سیاه که هی عصبانیتر میشد گفت: «ساکت باش! برو کنار. اگر نروی لهات میکنم، خردت میکنم،
بوق، بوق، بوق، بوق، بوق، بوق.» ماشین قرمز به ماشین طرف چپ گفت: «چه ماشینهای بیعقلی پیدا
میشوند. لطفا کمی برو کنار تا راه بازبشودو ماشین سیاه برود.» ماشین طرفچپ آرامآرام رفت کنار جاده.
ماشین قرمز هم از سرراه ماشین سیاه کنار رفت. ماشین سیاه خوشو خندان از میان آنها رد شد و سرعتش را باز هم بیشتر کرد. ماشین سیاه رفت ودیگر ماشین قرمز او را ندید. ماشین قرمز به ماشینهای چپ و راستش گفت: « چه مـاشینهای زورگویی پیدا میشوند!» مـاشین طـرف راست گفت: «این مــاشینهـا فکر میکنند خیلی زرنگند.» هرسه تا مـاشین همـانطور حرف مـیزدندوآرام و منظم در جـاده مـیرفتند که ناگهان
منظرهی وحشتناکی دیدند. ماشین سیاه به تیر چراغ کنار جاده خورده بود وقراضه شده بود و از تویشکمش دود بلند میشد. ماشین سیاه تا چشمش به ماشین قرمز و دو تا ماشین دیگر افتاد با بیحالی گفت: «بو..ق...بو...ق... کمک! دیگر به هیچ دردی نمیخورم، آخ سرم!
بو...ق» سه تا ماشین از کنار او رد شدند و به هم گفتند: «ایوای ! عین آهن قراضه شده.»
ماشین قرمز گفت: «تقصیر خودش بود، ولی باید برویم و برایش کمک بیاوریم.» سه تا ماشین سالم و سرحال در جاده میرفتند اما ماشین سیاه
حتی قدرت نداشت
بوق بوق، ناله کند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 87صفحه 6