خرگوش
کاهو
موشی
گوجه فرنگی
عسل همهی خوراکیها خرسی
خیار یکی بود، یکی نبود. غیراز خدا هیچ کس نبود. بزی
یک روز قشنگ و آفتابی، و و و تصمیم گرفتند به د شت بروند و تمام روز را آن جا بازی کنند.
وقتی به دشت رسیدند، گفت: «مادرم برایم گذاشته تا بخورم.»
گفت: «مادرم برایم گذاشته تا بخورم.»
گفت: «مادر من هم یک قرمزو آبدار گذاشته.»
ساکش را باز کرد و گفت: «مادر من هم داده تا بخورم و قوی بشوم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 83صفحه 17