شیر اول بالای دره را گشت. اما غذا آنجا نبود. بعد پایین دره را گشت. غذا این جا هم نبود. شیر فریاد زد: «غررر.. کو؟کجاست؟غذای خوشمزه کجاست؟» و به هر طرف نگاه کرد. چشمش به بخـار سبز رنگی افتاد که از پشت یک درخت به آسمان میرفت. شیر خندید. فریاد زد:«همینجاست. پیدایش کردم.
غذا را پیدا کردم.» و بــا خوشحـالی به طرف درخت دوید. چشمهایش را بست و یک خیز بلند برداشت.
-مواظب باش نسوزی آقا شیره!
شیر چشمهایش را باز کرد. یک دیگ خیلی کوچولو بهاندازه ی یک انگشتانه روی آتش غلغل میکرد. کفشدوزکی با یک پر کاه، غذا
را هم می زد.
کفشدوزک گفت: «سلام آقا شیره! کجا با این عجله؟»
شیربه دیگکوچولونگاه کردو گفت: «این ... این بو از این دیگ میآید؟»
کفشدوزک گفت: «دارم غذا میپزم. بفرمایید ناهار میهمان من باشید.»
شیر آهسته گفت: «این غذا، غذای یک کفشدوزک است نه غذای شیر بزرگی مثل من!» وبا گوش و یال آویزان به طرف لانه به راه افتاد.
بوی غذا دویدودور سر شیر چرخید.
شیر گفت: «برو... برو با مورچهها قایم موشک بازی کن!»
و راهش را گرفت. و رفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 83صفحه 6