چه بوی خوبی!
سرور کتبی
یک روز شیر جنگل خوابیده بود که بوی خوبی به دماغش خورد و او را از خواب بیدار کرد.
شیر گفت: « غررر... چه بوی خوبی! چه بویی!» بو، دماغ شیر را قلقلک داد و دهانش را آبانداخت.
شیر گفت: «چه بوی خوبی! حتما بوی یک غذای خوشمزه است.» شیر یالش را تکان داد و دنبال بو دوید.
زنی کنار یک تنور نشسته بودو نان میپخت. زن، نانهای برشته شده را دسته دسته کنار تنور چیده بود.
شیر گفت: «اوم م م. .. چه نانهای خوشمزهای... اوم...» بوی خوب، پرید توی سوراخ دماغ شیر.
شیر نفس عمیقی کشید و گفت: «غرررر... بوی نان خوب است. اما این بویی که حس میکنم، با بوی نان فرق دارد. یک بوی تازه است. باید
بروم و این غذای خوشمزه را پیدا کنم.»
شیر بدون این که به نانها نگاه کند، دنبال بو دوید.
مرغهای حنایی توی یک مزرعه دنبال هم میدویدند. هو پر از
بوی مرغ بود. شیر میخواست بپرد و مرغها را بخورد که بوی
خوب دور سراو چرخید و به پرههای دماعش دست کشید. شیر گفت: « غررر... باز هم این بو! چه بوی ناقلایی! با من قایم موشک بازی میکند. اما من
از او زرنگ ترم. این غذای خوشمزه را پیدا میکنم.»
و بدون این که به مرغها نگاه کند، دنبال بو دوید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 83صفحه 4