بزغالهای که ازگله جـا مانده بود، مع مع کنـان دور خودش میچرخید. شیر گفت: «به به! چه لقمـهی نرم و تازهای! تا حالا بزغالهای به این شیرینی ندیده بودم. بیا...بیا جلو لـذیذ من!» امـا به جای بزغــاله، بوی خوب جلو آمدو روی دماغ شیر نشست. شیر هوا را بو کرد و گفت: «اوم م م ... باز هم این بو! این بو از بوی نان و مرغ وبزغاله هم بهتر است. نباید خودم را سیر کنم. باید بروم و این غذای خیلی خوشمزهرا پیداکنم و بخورم.» و بدون این که به بزغاله نگاه کند، دنبال بوی تازه دوید. شیر، گرسنه بود و بوی غذا، گرسنهترش میکرد.
هرچه جلوتر میرفت، بو زیاد و زیادتر میشد. توی یک دره، بو آن قدر زیاد شد که شیر دور خودش چرخید و گفت: غررر.. همینجاست. بو از همین جا
میآید. غذا باید توی همین دره باشد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 83صفحه 5