
وقتی دید که ، را نخورد، از پشت سنگ بیرون آمد و گفت: « هم بزرگ است هم قوی و هم میتواند از بالا بیاید.»
گفت: «میدانید که او کجا زندگی میکند؟»
گفت: «بالای .» و ، را تا نزدیکی خانهی بردند. وقتی ماجرای جوجههای را شنید به سرعت از بالا رفت.
با شاخهای بزرگ و محکمش، برفها را کنار زد و جوجهها را از زیر برف بیرون آورد.
خوشحال بود. بالهایش را باز کرد و جوجههای کوچولویش را در آغوش گرفت.
خندید و به سرعت از کوه پایین آمد.
پرواز کرد و آمد تا از و تشکر کند.
اما آنها از ترس پا به فرار گذاشتند! میدانست که حالا با و و دوست است هر چند که آنها از او میترسیدند.!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 75صفحه 19