دوباره به آنها نزدیک شد و گفت: «نترسید. فرار نکنید!»
و پشت یک سنگ بزرگ پنهان شدند. روی سنگ نشست و گفت: «برفهای بالای ریختند روی لانهام. جوجههایم زیر برفها ماندهاند و نمیتوانم آنها را بیرون بیاورم.»
آرام از پشت سنگ بیرون آمد. او را به طرف خود کشید.
گفت: «چه طوری میتوانیم به او کمک کنیم؟»
گفت: « ! ما که نمیتوانیم به تو کمک کنیم.»
عصبانی شد وگفت: «از کجا میدانید که نمیتوانید کمک کنید؟»
و گفتند: «چون ما خیلی کوچک هستیم.»
کمیفکر کرد و گفت: «شما میدانید چه کسی میتواند کمک کند؟»
از پشت سنگ بیرون آمد و در حالی که هنوز از ترس میلرزید گفت: «شاید بتواند.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 75صفحه 18