![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/182/182_4.jpg)
انبار گندم
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
وقتی که روی زمین پر از برف بود، زیر زمین گرم گرم بود.
مورچهها دور هم جمع شده بودند. قصه میگفتند و گندم میخوردند.
مورچه کوچولویی دانه گندمی برداشت و آن را برد تا در گوشهای پنهان کند.
او یاد گرفته بود مثل مورچههای بزرگتر، همیشه به فکر روزهایی باشد که غذا کم است.
مورچهها وقتی فهمیدند که مورچه کوچولو تصمیم گرفته دانهی گندم را پنهان کند، به او خندیدند و گفتند: «ما به اندازهی کافی گندم داریم. وقتی زمستان
تمام شود، دوباره از لانه بیرون میرویم و دانه جمع میکنیم.»
اما مورچه کوچولو دلش میخواست یک انبار گندم برای خودش داشته باشد. انباری که هر روز یک دانهی گندم در آن بگذازد.
مورچه کوچولو گوشهای از لانه را سوراخ کرده بود و دانههای گندم را زیر خاک در آن گوشه پنهان میکرد.
روزها گذشت و زمستان تمام شد.
وقت کار و تلاش مورچهها رسید.
آنها یکییکی از لانه بیرون آمدند تا دانه جمع کنند و به لانه ببرند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 75صفحه 4