کوه
عقاب
بز کوهی
کمک کنید!
خرگوش سمور
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
بالای یک بلند، لانه داشت. توی لانهاش دو تا جوجه داشت. با هیچ کس دوست نبود. چون همهی حیوانات از او میترسیدند. یک روز وقتی که و با هم بازی میکردند سایهی را بالای سرشان دیدند. ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. نزدیک آنها رسید و فریاد زد: «کمک کنید، کمک کنید.» میخواست بایستد که گفت: «اگر فرار نکنی تو را یک لقمهی چپ میکند.» همین طور که میدوید گفت: «او از ما کمک میخواهد.» گفت: «نه! میخواهد به ما کلک بزند و ما را بخورد.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 75صفحه 17