گفت: « جان جلوتر نرو. آنجا خشکی است. ما نمیتوانیم در خشکی زنده بمانیم.»
گفت: «کدام باغ گل روی آب را میگفتید؟ اینجا که دریا تمام میشود.»
گفت: «دریا تمام میشود اما آب تمام نمیشود. نگاه کنید!»
سرش را از آب بیرون آورد. پشت نشست و همه به جـایی که دلفیـن میگفت نگاه کردند. کمی جلوتر از دریا یک برکه بود پر از آب و روی آب برکه پر از گلهای نیلوفر.
گفت: «این یک باغ گل روی آب است.» ، ، و تا وقتی که خورشید توی آسمان بود همان جـا مـاندند و نیلوفرهـای برکه را تماشا کردند و قبل از این که هوا تاریک بشود به خانههایشان برگشتند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 68صفحه 19