مثل گلهای دشت
یکی بود یکی نبود. غیر از هیچکس نبود.
یک دشت بود، پر از گلهای رنگارنگ. گلهای بنفش، زرد، قرمز و صورتی.
دشت آنقدر زیبا بود، آنقدر رنگارنگ بود که یک روز آسمان با خودش گفت: «کاش من هم مثل زمین، پر از رنگ بودم!»
خورشید صدای آسمان را شنید و گفت: «تو هم قشنگی. تو هم رنگ داری.» آسمان گفت: «من فقط آبی هستم. همین.»
خورشید گفت: «روزها آبی و طلایی هستی و شبها سرمهای و نقرهای.»
آسمان آهی کشید و گفت: «ولی گلها زرد و قرمز و بنفش هستند. من هیچ وقت نمیتوانم مثل زمین رنگارنگ باشم.» خورشید با مهربانی گفت: «میتوانی! میتوانی!»
آسمان دیگر چیزی نگفت و به گلهای رنگارنگ نگاه کرد. کمی بعد باد وزید. خورشید در گوش باد چیزی گفت. آسمان، پچ پچ خورشید و باد را نشنید.
باد رفت و با خودش ابرها را آورد.
آسمان فریاد زد: «نه! وقتی ابرها بیایند من خاکستری میشوم!» خورشید گفت: «مگر نمیخواستی مثل گلها رنگارنگ باشی؟»
آسمان گفت: «ولی ابرها رنگ طلایی تو را از من میگیرند و رنگ آبی مرا خاکستری میکنند.»
خورشید خندید و در حالی که پشت ابرها میرفت گفت: «صبر کن و منتظر باش!» ابرها آمدند. آسمان خاکستری شد، بعد باران بارید. بارید و بارید و بارید. همهجا تمیز و زیبا شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 68صفحه 4