جلو رفت و گفت: « جان، من و دوستانم را به آن جا میبری؟»
خندید و گفت: «پس آماده باشید تا راه بیفتیم.» که دیگر طاقت نداشت پرسید: «کجا؟» هم گفت: «این چیز قشنگ چه چیزی است؟» با مهربانی گفت: «صبر کنید تا ببینید.»
گفت: «یک باغ گل روی آب.» با تعجـب گفت: «یک بـاغ گل؟ آن هـم روی آب! مگر میشود؟» اخم کرد و گفت: « جان بیا برگردیم. و با ما شوخی میکنند.»
جلو آمد و گفت: «نه نه! من شوخی نمیکنم. هم راست میگوید. اگر باور نمیکنید، بیایید و خودتان ببینید.» این دفعه جلوتر حرکت میکرد و و و هم پشت سرش. آنها رفتند و رفتند تا به جایی رسیدند که دریا تمام میشد و خشکی شروع میشد، یعنی ساحل دریا.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 68صفحه 18