فرشتهها
توی حیاط بازی میکردم.
مادرم داشت خیاطی میکرد. تشنه شدم و داد زدم: «تشنهام به من آب بدهید.»
مادرم صدای مرا نشنید. رفتم توی اتاق و گفتم:
«آب میخواهم.» مادرم سرش را بلند کرد و گفت:
«حتی امام هم وقتی چیزی را میخواستند به کسی دستور نمیدادند. برای نوشیدن آب هم خودشان میرفتند و آب بر میداشتند.
تو آن قدر بزرگ شدهای که دستت به شیر آب برسد و به کمک کسی احتیاج نداشته باشی.» به آشپزخانه رفتم و برای خودم آب ریختم.
یک لیوان آب هم برای مادر بردم. مادرم خندید. آب را نوشید و مرا بوسید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 68صفحه 8