
باد و صحرا
یکی بود، یکی نبود.
یک روز باد به درختهای پر برگ و سبز جنگل گفت: «کمی از برگهای سبزتان را میدهید برای صحرا ببرم؟ صحرا نه درخت دارد و نه سبزه.»
درختها گفتند: «هر چه قدر برگ میخواهی برای صحرا ببر.»
باد برگها را چید و با خود برد. اما تا به صحرا برسد همهی برگها زرد شده بودند. باد برگها را به صحرا داد.
صحرا زرد و طلایی شد.
باد گفت: «برمیگردم و برایت برگ سبز میآورم.»
باد برگشت و صحرا منتظر نشست. هنوز هم صحرا منتظر برگهای سبز نشسته است.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 57صفحه 22