![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/160/160_4.jpg)
قصههای کلیله و دمنه
دختر موشی
مهری ماهوتی
یکی بود، یکی نبود.
بابا مهربان آرزو داشت، خدا به او یک دختر بدهد.
چشم سیاه، ابرو سیاه قشنگ مثال قرص ماه.
یک روز لب جو نشسته بود. چشمهای خیسش را بسته بود. یک دفعه تالاپ موش کوچولوی افتاد توی آب. بابا مهربان او را از توی جو بیرون کشید. نازش کرد و بوسید. بعد خدا خدا کرد. زیر لب دعا کرد: «خدا جـانم، او را یک دختر کن. از همه بهتـر کن.» یک دفعـه موش کـوچولو یک دختر شد، تپلمپل، قشنگتر از برگ گل. بابا مهربان او را به خانهاش برد. سالها گذشت. دختر موشی بزرگ شد. آن وقت برایش خواستگار آمد، صف به صف از هر طرف. دختر موشی گفت: «شوهر من بـاید از همه قویتر باشد.»
بابا مهربان به خورشید گفت: «آهـای تاب تـابی! آقا آفتابی! شوهر دختر من میشوی.»
خورشید گفت: «ابراز من قویتر است.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 57صفحه 4