فرشتهها
دیروز اولین روز ماه رمضان بود. ما از شب قبل به خانهی مادربزرگ رفتیم. صبح زود همه برای سحری بیدار شدند. من دیرتر از همه بیدار شدم. یعنی وقتی که پدر و مادر و مادربزرگ و پدربزرگ و داییعباس نماز میخواندند.
قرار بود تا وقت افطار آن جا بمانیم. مادربزرگ میخواست برای افطار آش بپزد. نزدیک ظهر مادربزرگ مرا صدا کرد و گفت: «بیا ناهار بخور.» من به آشپزخانه رفتم. مادربزرگ دو تا بشقاب غذا آماده کرده بود. گفتم: «چرا دو تا بشقاب گذاشتهاید؟» مادربزرگ گفت: «یکی برای تو، یکی هم برای خودم.» پرسیدم: «مادربزرگ! شما روزه نیستید؟»
مادربزرگ گفت: «نه جانم! چون مجبور هستم قرص بخورم. نمیتوانم روزه بگیرم.» گفتم: «خدا میداند.» مادربزرگ گفت: «خدا همه چیز را میداند. او میداند که من مریض هستم و نمیتوانم روزه بگیـرم. خدا اجـازه نمیدهد کسی که مریض است روزه بگیرد.» دیروز من و مادربزرگ دوتایی توی آشپزخانه ناهار خوردیم. مادرم روزه بود مثل پدر، پدربزرگ و داییعباس.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 57صفحه 8