![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/160/160_19.jpg)
یواش یواش جلو رفت و توی سوراخ را نگاه کرد. میدانید چه دید؟ دو تا تپل با شش تا بچهی قد و نیم قدشان دور یک سفره نشسته بودند. توی سفره هم دو تا بود، یک بود و دو تا ، ، خندهاش گرفت. او توی تاریکی شب، ها را ندیده بود و فکر میکرد و و ها خودشان از باغچه بیرون میروند. ها وقتی صدای خندهی را شنیدند خیلی ترسیدند. اخم کرد و گفت: «کار خوبی نکردید!» ها به قول دادند که دیگر هیچ وقت هیچ وقت به سراغ سبزیجات باغچه نروند، هم گفت: «حالا امشب! فقط امشب! ها و ها و را بخورید و دیگر کاری به کار باغچه نداشته باشید!» به خـانه برگشت و بــا خیال راحت خوابید. از فردای آن روز ها راستی راستی که با باغچه کاری نداشتند. چون صـاحب باغچه همهی ها و ها و ها را چیده بود و دیگر چیزی نداشت که ها به سراغش بیایند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 57صفحه 19