دوید و رفت. منتظر ماند تا هـم برگردد و هردو بـا هم هدیهی تولد را به او بدهند مدتی گذشت و بالاخره برگشت. او یک قشنگ در دست داشت. بــا تعجب به او نگاه میکرد. به گفت: «آمادهای تا او را صدا کنم؟» گفت: «آمادهام» بــا صدای بلند گفت: « تولدت مبارک!» سرش را از زیر آب بیرون آورد. هدیهاش را به او داد. باران بارید. هم را به داد و گفت: «این هم هدیهی من!» بــا خوشحــالی را گرفت. به نگاه کرد و گفت: «شما دوستـان خوب و مهربانی هستید!» بعد خندید و بـا رفت زیر آب
خندید. خندید و گفت: «این طوری من خیس نمیشود.!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 55صفحه 19