به افتاد. تازه از راه رسیده بود. با خوشحالی گفت: «سلام قشنگ خوش آمدی؟ میدانی که امروز تولد است؟» گفت: «برای همین آمدهام، برای جشن تولد .»
گفت: «تو برای تولد هدیه هم آوردهای؟» جواب داد: «برایش بـاران آوردهام.
باران را خیلی دوست دارد.» کمی فکر کرد و گفت: «ولی من هنـوز هدیهای ندارم که به او بدهم.» خندید و گفت: «اگر خوب فکر کنی حتما هدیهای پیـدا میکنی. هدیهای که را خوشحال کند.» دوباره شروع کرد به قدم زدن و فکر کردن. ناگهان فریاد زد: «فهمیدم! حالا میدانم چه هدیهای به بدهم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 55صفحه 18