ابر
چتر ماهی کوچولو
هدیه
قورباغه دریاچه
یکی بود. یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
کنار یک ی قشنگ، شاد و خندان زندگی میکرد. توی ، زندگی میکرد.
و با هم دوست بودند. هر روز با یک شیرجه توی آب میپرید و با
بازی میکرد. بعضی وقتها هم سرش را از آب بیرون میآورد و با حرف میزد. آن روز، کنار قدم میزد و فکــر میکرد و فکـر میکرد. چه فکــری؟ تولد بود و دلش میخواست یک هدیهی قشنگ به بدهد. دوسـت خـوب بود و او دلش میخــواست را خوشحال کند. همین طور که کنار قـدم میزند به آسمـان نگـاه کرد و چشمش
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 55صفحه 17