قهوهای گفت: «نه! من به تو یک گردوی بزرگ میدهم. تو بگذار پری آرزوی مرا برآورد کند.»
امـا خاکستری هم قبول نکرد. پری کمی فکرکرد و گفت: «هرکدام شمـا آرزویش را درگوش من بگوید آن وقت من خودم تصمیم میگیرم که آرزوی چه کسی را برآورده کنم!»
خاکستری و قهوهای قبول کردند. قهوهای اول آرزویش را گفت. بعد نوبت به خاکستری رسید او هم جلو رفت ودر گوش پری آرزویش را گفت. پری با شنیدن آرزوی آنها شروع کرد به خندیدن.
بعد گفت: «حـالا آرزوی شما را برآورده میکنم.» پری چرخید و چرخید و بـا چوبدستـیاش به زمین زد.
ناگهان یک درخت بزرگ پراز فندق درست وسط بوتههای تمشک ظاهر شد. خاکستری گفت:
«آرزوی من برآورده شد!» قهوهای گفت: «آرزوی
من برآورده شد!» پری گفت: «هر دوی شما یک
آرزو کردید! حالا از درخت بالا بروید یک لانه قشنگ روی آن درست کنید و برای همیشه از فندقهای شیـرین و خوشمـزه بخورید!» خـاکستری و
قهوهای دست هم راگرفتند و از درخت بالا
رفتند وقتی از درخت به پایین نگاه کردند،
پری رفته بود، شاید به یک جای دوردور، تا آروزی یک سنجاب قهوهای و یک سنجاب خاکستری را برآورده کند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 55صفحه 6