فندق طلایی
یکی بود، یکی نبود. سنجاب قهوهای دنبـال فندق میگشت. سنجـاب خاکستری هم دنبال فندق میگشت. قهوهای از یک طرف میآمد و خاکستری هم از طرف دیگر. بین بوتههای تمشک، روی زمین سبز و خیس جنگل یک فندق طلایی افتـاده بود. قهوهای و خـاکستری هر دو بـا هـم به فنـدق رسیـدند و آن را دیدند. میخواستند فندق را بردارند که قهوهای گفت: «فندق مال من است.» خاکستری گفت: «نه! این فندق من است» قهـوهای گفت: «من اول آن را دیدم.» خـاکستری گفت: «نه! من اول آن را دیدم.» هـرکدام از آنها میخواست که فندق رابرای خودش بردارد. اما راستیکدام آنها صاحب واقعی فندق بود؟بالاخره بعد از کلی حرف و بحث و دعوا قهوهای و خاکستری تصمیم گرفتند فندق طلایی را بشکنند و مغز آن را باهم نصف کنند و بخورند. با یک ضربه فندق را شکستند. وقتی پوست فندق از هم جدا شد، یک پری کوچولو از آن بیرون آمد. خاکستری و قهوهای با تعجب به پری نگاه کردند. پری گفت: «سلام!من
پـری آرزو هستم. کدام شمـا فنـدق را پیدا کرد؟» قهـوهای گفـت: «من.» خاکستری گفت: «من.» پری آرزو گفت: «من فقـط آرزوی یکی از شما
را میتوانم برآورده کنم. آرزوی کسی که صاحب فندق است.
ولی هر دوی شما با هم فندق طلایی را پیدا کردهاید، حالا چیکار کنم؟» پری روی پوست شکستهی فندق نشسته بود و به قهوهای و خاکستری نگاه میکرد.
خـاکستری به قهوهای گفت: «من به تو یک فندق میدهم، تو هم بگذار پری، آرزوی مرا برآورده کند.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 55صفحه 4