کبوتر
شانه
غاز
شانهی جادویی
بوقلمون
اردک
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
روزی از روزها وقتی که از کنار درختی میگذشت چشمش به یک افتاد.
را برداشت و با خوشحالی گفت: «به به! حالا پرهای نرم سرم را شانه میزنم.»اما همین که
را به طرف سرش برد،دندانههای بسته شدند و وقتی را پایین آورد، دندانههای آن باز شدند، با تعجب به نگاه میکرد که از راه رسید وگفت: «به به! چه ی قشنگی! آن را بده تا پرهای نرم سرم را کنم. » ، را به داد. اما همینکه ، را به طرف سرش برد، دوباره دندانههای آن بسته شدند. که خیـلی تعجب کـرده بود گفت: «این
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 52صفحه 17