شنلقرمزی
سرور کتبی
امروز یک شنل قرمز پوشیدم و به جنگل رفتم. هر چه نگاه کردم
گرگ ندیدم. برای مادربزرگ یک دسته گل سرخ چیدم.
وقتی به خانهی مادربزرگ رسیدم،گلها را به او دادم. و گفتم: «خیلی دوستت دارم مادربزرگ!»
مادربزرگ خندید و گفت: «من هم تو را دوست دارم.»
صدای مادربزرگ کلفت نبود. دندانهایش بزرگ نبود. ناخنهایش دراز نبود. چشمهایش سرخ نبود.
خدا را شکر!...گرگ, مادربزرگم را نخورده بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 49صفحه 22