مورچه
گل آفتابگردان
استخوان
غذای زیر خاک
سوسکی
هاپو
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز وقتی به دنبال غذا میگشت، را دید یک که بزرگ را به دندان گرفته و میدود. به گفت: «با این عجله کجا میروی؟» ، را زمیـن گذاشت و گفت: «میخواهم این خوشمزه را زیر خاک پنهان کنم تا هیچ کس جز خودم نتواند آن را پیدا کند.»
دوباره را برداشت و رفت. خودش گفت:«چه فکر خوبی!» و به دنبال غذا همه جا را گشت، تا این که بالاخره یک دانهی خوشمزه پیدا کرد. میخواست دانه را بخورد که بهیاد افتاد و تصمیم گرفت دانه را مثل توی زمین پنهان کند. دانه را به زمین گذاشت و با دستهای
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 49صفحه 17