دوست عزیزش آقای بلند جلوی دوربین نشسته بود و خبرها را میخواند. آقای بلند وقتی آقای کوتاه را دید، با خوشحالی از جا بلند شد و با او سلام واحوالپرسی کرد آقای کوتاه سبد سیبها را به او داد و گفت: «فقطیک گاز بزن ببین سیبهای من چهقدر خوشمزه و آبدار است!» آقای بلند وقتی چشمش به سیبها افتاد فراموش کرد که باید بقیهی خبرها را بخواند. اصلایادش رفت که همهی مردم او را میبینند!
با خوشحالی گفت: «بهبه چه سیبهای سرخ و قشنگی!» آن وقتیکی از آنها را برداشت ویک گاز بزرگ به آن زد!
مردم شهر که منتظر بودند آقای بلند بقیه خبرها را بخواند خیلی هوس سیب کردند و همه دهانشان آب افتاد. آنشب بیشتر مردم شهر خواب سیبهای سرخ باغ آقای کوتاه را دیدند.
صبح روز بعد همه مردمی که دلشان میخواستیک سیبسرخ آبدار را گاز بزنند جلوی در باغآقایکوتاه صف کشیدند تا آقای کوتاه به آنها سیب بفروشند. این درست وقتی بود که همهی کفاشها، همهی خیاطها، همهی باغبانها و خلاصه همهی کسانی که میخواستندچیزی را به مردم بفروشند جلوی اتاق خبر صف کشیده بودند تا آقای بلند از تلویزیون به همهی مردم شهر بگوید که اگر کفششان پاره شده، اگر کت جدیدی میخـواهند، یا هوس میوههـای تازه و خوشمزه کردهاند باید به سراغ چه کسی بروند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 49صفحه 6