سیب
آقای کوتاهیک باغ سیب داشت. یک باغ پراز درخت و هر درخت پر از سیب. آقایکوتاه هرروز به سیبها نگاه میکرد و منتظر بود.
منتظر بود تا سیبها سرخ و رسیده شوند و او آنها را به مردم بفروشد.
روزهاگذشت. تا اینکهیک روز وقتیآقای کوتاه وارد باغ شد، چشمش
به سیبهای سرخ روی درختها افتادکه مثل چراغهای قرمز لابه لای
برگهای سبز برق میزدند. آقای کوتاه خیلی خوشحال شد. به خانه برگشت
و به خانمکوتاه گفت: «سیبها سرخ و رسیده شدهاند. بیا کمک کن تا آنها رابچینیم.»
خانم کوتاهیک سر نردبان راگرفت و آقای کوتاه سردیگر آن را و هر دو با هم به طرف باغ رفتند. وقتی میوههای اولین درخت را چیدند خانم کوتاه گفت: «حالا این سیبها را به چه کسی بفروشیم؟» آقای کوتاه جواب داد: «به هر کسی که دلش میخواهد یک سیب سرخ را گاز بزند!» خانم کوتاه گفت: «ولی ما نمیدانیم چه کسی دلش سیب میخواهد!
اگر سیبها را بچینیم و نتوانیم آنها را بفروشیم سیبهایمان خراب میشوند.» آقای کوتاه کمی فکر کرد وگفت: «درست میگویی. باید راهی پیدا کنیم تا همه بدانند که ما میخواهیم سیبهایمان را بفروشیم.» خانم کوتاه با خوشحالی گفت: «فهمیدم!یک فکر خوب!» آن وقت روی یک کاغذ بزرگ نوشت: ما اینجـا سیبهای سرخ وخوشمزه داریـم بیایید از ما سیب بخرید. بعد کاغذ را به در بزرگ بـاغ چسباند. آنها مدتی منتظر شدنداما هیچکس نیامد. چون بعضیها از کنار در باغ در میشدند و نامه خانم کوتاه را خواندند،دلشان سیب نمیخواست. بعضیها هم نتوانستند نامه را بخوانند چون سواد نداشتند. بعضیها هم اصلا از جلوی در باغ رد نشدند تا نامه را ببینند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 49صفحه 4