لحاف شال گردن
کلاه پسرک
جوراب دستکش
پسرک و گوسفند
ژاکت گوسفند
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
بود که یک داشت. هر روز را به دشت میبرد تا علفهای تازه بخورد.
یک روز گرم تابستان، پدر گفت: «باید پشم را بچینم.» خیلی ناراحت شد وگفت: «نه. شاید من دوست نداشته باشد پشمهایش را بچینید.» مادر گفت: «هوا گرم است.اگرپشم را بچینیم، او سبک و راحت میشود و تا زمستان، دوباره پشمهای تنش بلند میشود.» پدر گفت: «مـا میتوانیم با پشمهای او چیزهای زیادی درست کنیم.» پـرسید: «چه چیزهـایی؟» مـادر گفت: « من پشمهـا را نخ میکنم.» پدر گفت: «من میتوانم با آن برایت یک نرم و گرم درست کنم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 47صفحه 17