آقایبلند وقتی از ماجرایی که برای آقای کوتاه پیش آمده باخبر شد گفت: «باید تلفن بزنیم آمبولانس بیاید.»آقای کوتاه خندید و گفت: «اگر تلفن بود که خودم تلفن میزدم!» آقای بلند گفت: «من تلفن دارم!»و از جیبش یک تلفن کوچولو آورد وبه گروه امداد تلفن کرد تا برای کمک به با غ بیایند. آقای کوتاه با تعجب به تلفن او نگاه کرد و گفت: «این که فقط یک اسباب بازی است. سیم که ندارد اندازهاش هم خیلی کوچک است! تو با منشوخی داری؟!»آقایبلند گفت: « نه این اسبـاببـازی نیسـت. من هم بـا تـو
شوخی نمیکنم. اسماین تلفن، تلفن همراه است وبدون سیم کار میکند. برایاین کوچک است که راحت توی جیب و کیف جا بشود و بتواند همه جا همراهمان باشد!» آقای کوتاه در حالیکه چشمهـایش از تعجب برق مـیزد گفت: «دلـم میخواهد با خانم کوتاه حرف بزنم. او حتماً خیلی نگران و ناراحت است.» آقای بلند به او یاد داد که چهطور از آن تلفن کوچولو استفاده کند. آقای کوتاه اصلاً متوجه نشد چه وقتآمبولانس آمد وچه طور او را به بیمارستان رساندند و پایش را گچ گرفتند، چونتمام مدت مشغولحرف زدن با خانم کوتاه بود.خانم کوتاه هم سفره را برای ناهار آماده نکرد، برای شام آماده کرد چون تمام مدت مشغول حرف زدن با آقای کوتاه بود!
فردای آن روز آقایبلند به ملاقات آقای کوتاه رفت و یک هدیهی کوچک به او داد. آقای کوتاه هدیه را باز کرد و وقتی دید که آقایبلند برای او یک تلفن همراه آورده خیلی خوشحال شد. بچهها ! شما میدانید چرا؟
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 47صفحه 6