از صبح زود به باغ رفته. حتمـاً حـالا خیلی هم گرسنه است!» آقای بلند گفت: «این که نگرانی ندارد. به او
تلفن میزنیم و میپرسیم که چرا دیر آمده !» خانم کوتاه دوتا صندلی آورد تا خانم و آقای بلند روی آن بنشینند. آنها نشستند و شدند همقد خانم کوتاه. بعد خانم کوتاه گفت: «نمیتوانیم تلفن کنیم چونما توی باغ تلفن نداریم. اگر هم داشتیم باز مشکلمان حل نمیشد چون باغ خیلی بزرگاست.اگر تلفن داشتیم و زنگمیزدآقایکوتاه ازآن طرف باغ که نمیتوانست صدای زنگ تلفن را بشنود.»
آقای بلند گفت: «پس تلفن ندارید! نگران نباشید.تا شما سفرهی ناهار را حاضرمیکنید مـن به بــاغ مـیروم و او را میآورم.»خانم کوتاه خوشحال شد. خانم بلند خندید و آقای بلندرفت.خانمها هنوز مشغول آمادهکردنسفرهیناهاربودند
که آقایبلند بهباغرسیدو آقای کوتاهرا دید که ناراحتوعرق کرده مچ پایشراگرفتهو زیردرخت نشسته است.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 47صفحه 5