![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/150/150_4.jpg)
یک اتفاق
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود یکـی نبود. یک روز گرم و آفتابی، وقتی که آقای کوتاه توی باغ مشغول کار بود و خانم کوتاه هم سرگرم مرتبکردن خانه، اتفاقبدی افتاد.آقایکوتاه بـالای نردبان رفته بود تا سیبهایی را که دستش به آنها نمیرسید بچیند، اما پایش لیز خورد و از نردبان افتاد پایین و پایش خیلی دردگرفت.خانم کوتاه از همه جـا بیخبر منتظر رسیدن میهمانها بود. چون قرار بود آن روز خانم وآقای بلند برای ناهار به خانهشان بیایند. خانم کوتاه کنار پنجره نشست و به راهیکهآقای کوتاه ازآن میآمد نگاه کرد. هیچ خبری از آقای کوتاه نبود. خیلینگرانشدپیشخودش گفت:«آقای کوتاه میدانست قرار است میهمان بیاید. پس چرا دیر کرد؟» توی این فکر بود که زنگ در به صدا در آمـد. خـانم کوتـاه در را باز کرد، خانم و آقایبلند پشت در بـودند. خانم کوتـاه بـا خوشحالی یک صندلی آورد. بـالای آن رفت و شد همقد خانمبلند. بعد باهم روبوسی واحوالپرسیکردند. آقایبلند که منتظر بـود آقای کوتاه هم صندلی خودش را بیاورد و بالای آن برود دید خبری از آقای کوتاه و صندلیاش نیسـت. با تعجب گفت: «پس آقـای کوتـاه
کجاست؟» خانم کوتاه از صندلی پایین آمد و با ناراحتی گفت: «هنوز نیامده. نمیدانمچرا، خیلی نگران هستم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 47صفحه 4