منتظر مینشست تا یکی بیاید و را باز کند آن وقت و با هم حرف میزدند و حرف میزدند یک روز گفت: «روی پر از پرنده است. تو چرا پرواز نمیکنی تا پیش بقیهی پرندهها بروی؟» آهی کشید: «مگر نمیبینی در قفس بسته است؟ من چهطوری پرواز کنم؟»
گفت: «غصه نخور من در قفس را باز میکنم.» جستی زد و نزدیکتر آمد. امـا در قفس خیلی محکم بود و خیلی کوچک. هرکاری کرد نتوانست آن را باز کند. گفت: «خودت را خسته نکن در این قفس باز نمیشود.» کمی فـکر کرد و گفت: «ولی بــاید بازشود! و جسـتزنــان از بیرون پرید. منتظر برگشتن نشست. کمی بعد سرو کلهی پیدا شد.
خیلی ترسید. میومیو کرد و گفت: «من در قفس را باز میکنم.» گفت: «نه، نه این کار را نکن!»
جستی زد و پرید بالای و گفت: «نترس جان! خیلی مهربان است. او میخواهد به تو کمک کند.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 45صفحه 18