فرشتهها
امروز صبح، من و پدرم رفته بودیم نان بخریم.
من هفت تا سلام کردم.
اول به گنجشکهـا، دوم به آقـای رفتگر، سومبه نـانوای خوبمـان، چهارم به آقارضا که از او شیر خریدیم، پنجم دوباره به آقای رفتگر ششمی را یـادم نیست! هفتم به مادر. وقتی به خـانه رسیدیم، من پشت بابایم قایم شدم. تا مـادر در را باز کرد من زود پریدم جلو و گفتم:«سلام.» مامان خندید و گفت: «سلام! مرا ترساندی!»
پدرم گفت: «باز این دایی عبـاس چیزی برای تو تعریف کرده؟!» گفتم: «بله! دایی میگفت که امـام خمینی همیشه زودتـر از دیگران سلام میکردند. کاشکی من آن موقع بودم، آن وقت یک گوشه قایم میشدم و صبر مـیکردم، وقتی امـام مـیآمدند زودتـر از او سلام میکردم.» پدرم مـرا بوسید و گفت: «آفرین به تو! فرشتههـا تو را خیلی دوسـت دارند و بـا هـر سـلام تو یک سـلام هم آنها به تو میگویند.» من خیلی خوشحال شدم، فکر میکنم امروز فرشتهها هفت بار به من سلام کردند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 45صفحه 8