![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/148/148_6.jpg)
قطره آماده شد که روی آن بپرد ولی ناگهان خورشید رفت و همه جا تاریک شد. قطره افتاد. ابر سعی کرد او را بگیرد ولی قطره سنگین بود و افتاد پایین. توی هوا چرخید. فریاد کشید. ننه دریا یک موج کف آلودو نرم را فرستاد تا او را بگیرد قطره دوباره توی دریـا افتاد. آن شب تـا صبح گریه و زاری کرد و ننه دریا او را دلداری داد. صبح فردا، ننهدریا ماجرا را برای خورشید خانم تعریف کرد. خورشید خانم بابا ابر را صدا کرد. ننه دریا قطرهی کوچولو را بیدار کرد. خورشیدخانم او را بخـار کرد. بابا باد با احتیاط او را توی دستهایش گرفت و راه افتاد.
و اما بشنوید از ابر و قطرههای نقرهای دیگر، آنها به درهی گلها رسیدند. همهی گلها پژمرده شده بودند. ابر شروع کرد به باریدن. قطرههای نقرهای بر سر و روی گل ریختند و همه را سیراب کردند.همه به جز یک غنچهی صورتی کوچک، غنچه هر چه انتظار کشید، قطرهای برای او نبارید. قطرههاینقرهای تمام شدند. غنچه زد زیر گریه. خاله ابربا غصه گفت: «حیف! من یک قطره کم آوردم.» همین موقع بابا باد هایوهویی کرد و شـاد و خندان از راه رسید. قطرهی کوچولو را روی غنچه ریخت. غنچه دوباره جان گرفت.
سرش را بلند کرد و برگهایش را تکان داد. گلبرگهایش یکییکی باز شدند وعطرخوش بویش همه جا پیچید. قطرهی نقرهای با خوشحالی فریاد کشید: «وای من یک گل شدم! یک گل خوشبو!»
خورشید خانم از بالا او را تماشا میکرد و با خود میگفت: «فردا همه چیز را برای ننهدریا تعریف میکنم تا
او هم مثل ما شاد بشود.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 45صفحه 6