![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/148/148_5.jpg)
درهی گلها ببرد و ببارد. آنوقت از هر قطرهام یک برگ میروید و یک غنچه باز میشود.» خورشـید خـانم با خوشحالی خاله ابر را صدا کرد. قطرههای نقرهای را که روی آب صف کشیـده بودند، بخارکرد و به دست خاله ابر سپرد. ولی یکی از قطرهها زیر یک گوشماهی خوابش برده بود. وقتی بیدار شد، دید همه رفتـها ند و او جا مانده است. قطرهی نقرهای به خودش گفت: «حالا چه کنم؟» بعد به ننه دریا گفت: «ننه جان تو یک راهی پیش پای من بـگذار.» ننه دریـا گفت:
«حتما دیشب با ماهیهـا خیلی بازی کردهای و دیر خوابیدهای !ولی عیبی ندارد. آندورهایک رنگینکمان هست. روی موجهـا سـوار شو. من تـو را به رنگین کمان میرسـانم. باید از آن بـالا بروی و همینکه ابر رسید روی آن بپری.» قطـره روی یـک مـوج
بلند نشست و دریـا او را
بـرد و بـرد و بـرد تـا به
رنگین کمـان رسید. قطـره شروع
کرد به بـالا رفتن از رنگین کمـان.
اما کـار خیلی سختی بود. ابـر هـر لحظـه به
رنگین کمـان نزدیکتر میشـد. قـطره خودش
را بالا کشید. ننهدریا فریاد زد: «زود باش. تندتر. خورشید که غروب کند، رنگین کمان هم می رود.»
قطره نفس نفس میزد. به سختی خود را تا بالای رنگین کمان رساند.
ابــر خیـلی نـزدیک بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 45صفحه 5