قطرهی شیرین
افسانه شعبان نژاد
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، چهار تا کلاغ روی یک درخت نشسته بودند. از اینجا و آنجا حرف میزدند که یک قطره از آن بالا، تالاپ افتاد جلوی پای آنها.
کلاغ اولی نوکش را به آن زد و گفت: «یک قطرهی باران است.»
کلاغ دومی به آسمان نگاه کرد و ابری ندید.
نوکش را به آن قطره زد و گفت: «قطرهی باران نیست یک قطرهی شبنم است.»
کلاغ سومی سرش را این طرف و آن طرف چرخاند و به قطره نوک زد و گفت: «نه قطره باران است و نه قطره شبنم. شیرهی شیرین خرماست.»
کلاغ چهارمی سرش را بالا گرفت. نه ابری دید، نه شبنمی نه درخت خرمایی. آن بالا روی یک شاخه، یک لانه دید. پرید و پرید. به آن رسید. سرش را داخل لانه برد ولی داد کشید.
فوری برگشت و به کلاغهای دیگر گفت: «نه باران است، نه شبنم است، نه خرما، یک قطره عسل است!»
کلاغها خوشحال شدند و قارقار خندیدند.
کلاغ چهارمی گفت: «این که خنده ندارد. زود فرار کنید. الان زنبورها از توی لانهشان میآیند و ما را نیش میزنند.» چهار تا کلاغ از جا پریدند. به آسمان پرکشیدند. زنبورها وز وز وز از راه رسیدند. ولی جای کلاغها را روی درخت خالی دیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 38صفحه 22