شیرینترین فندق
همه چیز از یک ظهر گرم تابستان شروع شد. همـان موقع که مـادر سنجاب تصمیم گرفت برای مراقبت از مادربزرگ به خانهی او برود. مادربزرگ کمی مریض شده بود و مادر باید برای کمک به او میرفت. سنجاب خیلی کوچک بود و مادر نمیخواست او را با خود ببرد. مادر میگفت: «اگر تورا همراه خودم ببرم ممکن است موقع بازی سروصدا کنی و مزاحم استراحت مادربزرگ بشوی. بهتر است تا آمدن پدر پیش خانم همسایه بمانی!» سنجاب خیلی دلش میخواست پیش مادربزرگ برود اما رفتن به خانهی خانم همسایه همچیز خوبی بود. چون او هم مهربان بود و هم پنج بچهی کوچولو و بازیگوش داشت. سنجاب میدانست که رفتن به خانهی همسایه، یعنی بازی و بازی و بازی! مادر او را به دست خانم همسایه سپرد و خداحافظی کرد و رفت. کجا؟ به خانهی مادربزرگ. سنجاب از وقتی که وارد خانهی همسایه شد، با بچهها بازیکرد و خندید و خندید تا اینکه خانم همسایه بچهها را برای خوردن غذا صدا کرد. همه با سروصدا، دستهایشان را شستند و دور سفره نشستند.
بعد همه با هم شروع کردند به خوردن گردوها و فندقهای توی سفره. سنجاب کوچولو با تعجب بچهها را نگاه میکرد. او هیچ وقت خودش غذایش را نخورده بود. همیشه با نقنق و بداخلاقی از مادر خواسته بود تا غذا را در دهانش بگذارد. او حتی بلد نبود پوست فندق و گردو را بشکند. بچههـا شاد بودند و تند و تند فندق و گردو میشکستند و خـرت خـرت میجویدند و میخوردند. حتی کوچولوترین آنها!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 38صفحه 4