نمیشود که از ترس یک جا بنشینند!» گفت: «جوجههای من دلشان میخواهد توی حوض آب شنا کنند. اما نمیگذارد.او میگوید. که همهیجوجهها باید فقطجلوی لانهاش بازیکنند. تا یک وقت به سراغشان نیاید.» گفت: «اگر میتوانستیم جلوی آمدن را بگیریم همه راحت میشدیم.»
حرفهای آنها را شنید و گفت: «من یک فکر خوب دارم. ولی شما هم باید به من کمک کنید.» و و با خوشحالی گفتند: «کمک میکنیم!» و فکرش را به آنها گفت.
فردای آن روز، صبح زود همه بیدار شدند. ، آورد. ، و آورد و ، آورد. وقتی همه چیز آماده شد، شروع کرد به کردن ها آنها را برید و برید. بعدبا و تکههای را به هم وصل کرد. تمام روز را کار کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 38صفحه 18