هاپو
نردههای چوبی
میخ
رنگ
غاز
بوقلمون
روباه
چکش
هاپو
اره
چوب
اردک
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
مزرعهای بود که در آن یک ، یک و یک با جوجههای قشنگشان زندگی میکردند.
هم سگ خوب و مهربانی بود که از مزرعه مواظبت میکرد.
چند روزی بود که سروکلهی یک دور وبر مزرعه پیدا شده بود. و و خیلی نگران بودند. چون میترسیدند. بیاید و جوجههای کوچولویشان را با خودش ببرد. هم خیلی مراقب بود و اجازه نمیداد جوجهها برای بازی به این طرف و آن طرف بروند.یک روز به و گفت: «این طوری نمیشود. باید یک فکری بکنیم. جوجهها دلشــان میخواهد بـازی کنند. بدوند و بخندند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 38صفحه 17