برای مرد هزارۀ آخر
حضور تو
بیداری هزارۀ ماست
به باغ نام تو باید
دری دوباره گشود
که در حضور تو
بیداری هزارۀ ماست
مگر پیامبران را
تو گفته ای که بخوابند
تا تو برخیزی
چنین که می بینم
آفتاب پاره ای از توست
و آسمان
خلاصه ای از وسعت صدای تو
اینک روز، حرارت از نفس روشن تو می گیرد
و شب، ردای خواب تو را به تن کرده است
ستاره ها همه لبخندهای تو هستند
و ماه، در تبسّم تو سرگردانست
چگونه کهکشان
به مهمانیت آمد؟
و روشنایی را
از تو وام گرفت
□
باران به چشمه گفت:
گریستن از تو آموخته ست
و چشمه قصّه ای از مهربانی تو شنیده ست
که از زلال صحبت او
باد، قصّه می گوید
تو در ملایک می گنجی ـ نه
هزار بار پر جبرئیل
می سوزد
اگر به عرش روشن روی تو
سایه اندازد
و شرم باد، درختان را
اگر به سربلندی نام تو
بارور نشوند
یوسفعلی میرشکّاک