میخواست ببیند کیست . وقتی در را باز کرد ، دید قورباغه پشت در نشسته است . با تنفر در را بست ، دوباره پشت میز نشست ولی وجودش را ترس فرا گرفته بود . پادشاه دید که ضربان قلب دخترش تند شده است . گفت : « فرزندم ، از چه می ترسی ؟ نکند غولی پشت در است و می خواهد تو را با خود ببرد . »
- نه بابا ، غول نیست . یک قورباغۀ بوگندوست .
قورباغه از تو چه می خواهد ؟
پدرجان ، دیروز که در جنگل کنار چشمه نشسته بودم و بازی می کردم ، تیله طلایی ام در آب افتاد؛ وقتی من زیاد گریه کردم ، قورباغه دوباره آن را برایم آورد و از من انتظاری داشت . به او قول دادم که مونس و همنشین من شود . من هرگز تصور نمی کردم که بتواند از آب بیرون بیاید . حالا او پشت در ایستاده است و می خواهد پیش من بیاید .
قورباغه بار دیگر در زد و این جملات را خواند :
ای شازده کوچولو ، باز کن در و برایم .
یادت رفته که دیروز ، کنار آب چشمه ،
چه صحبتهایی داشتیم ، با هم قرار گذاشتیم ؟
ای شازده کوچولو ، باز کن درو برایم
پادشاه گفت : « به قولهایی که داده ای باید عمل کنی . پس برو و در را باز کن . » او رفت و در را باز کرد ، قورباغه پرید تو و همپای او تا کنار صندلی اش رفت تا سر جایش نشست . او گفت : « منم ببر بالا پیش خودت . »
او تردید کرد تا این که پادشاه دستور داد که این کار را انجام دهد . قورباغه روی صندلی نرسیده ، خواست روی میز برود و موقعی که آنجا نشست ، گفت : « حالا بشقاب طلایی کوچکت را جلوی من بگذار تا با هم در آن غذا بخوریم . » او این کار را انجام داد اما معلوم بود زیاد از این کار خوشش نمی آید . بغض گلویش را گرفت . قورباغه گفت : « من غذایم را سیر خورده ام و خسته شده ام؛ حالا مرا به رختخواب کوچک ابریشمی ات ببر تا با هم آنجا بخوابیم . » دختر پادشاه شروع کرد به گریه کردن چون از قورباغه سردی که جرأت لمس کردن او را نداشت و اکنون در تخت کوچک نازنینش باید بخوابد ، می ترسید . پادشاه عصبانی شد و گفت : « زمانی که تو نیازمند بودی ، چه کسی به تو کمک کرد ؟ پس به او بی توجه نباش . » آنگاه او قورباغه را با دو انگشت گرفت ، بلند کرد و در یک گوشه نشاند . هنگامی که در رختخوابش قرار گرفت ، او با همان حرکت قورباغه ای اش جلو آمد و گفت : « من خسته ام ، من هم می خواهم راحت مثل تو بخوابم؛ من را هم ببر بالا ، در غیر این صورت به پدرت می گویم . » دخترک خیلی عصبانی شد ، او را برداشت و با تمام قدرت به دیوار کوبید و گفت : « قورباغه بوگندو ، حالا دیگه آرام بگیر . »
وقتی او به زمین افتاد ، دیگر قورباغه نبود ، یک شاهزاده جوان با چشمانی زیبا و مهربان بود که طبق خواست پدر مایل بود با دختر پادشاه زندگی مشترکی را آغاز کند . برای همین توضیح داد که او یا یک جادوی ناخوشایند ، مسخ شده و هیچ کس نتوانسته او را از چشمه نجات دهد جز او و فردا قرار است هر دوی آنها به اتفاق هم به مقر حکومتی پسر پادشاه بروند . صبح روز بعد کالسکه ای آمد با هشت اسب سفید و آماده که روی سرشان تاجهایی از پر داشتند و در بین زنجیر ها ی طلایی حرکت می کردند . پشت سر آنها خدمتکار پادشاه جوان ایستاده بود . او ها ینریش وفادار نام داشت . ها ینریش وفادار از این که سرورش به قورباغه ای تبدیل شده بود ، آنقدر ناراحت بود که سه حلقه آهنی روی قلبش قرار داده بود تا با وجود آنها غمها و ناملایمات نتوانند او را از پا درآورند . این کالسکه می بایست شاهزاده جوان را به مقر حکومتش برساند . ها ینریش وفادار آنها را سوار کرد ، دوباره پشت کالسکه نشست و برای این پیروزی بسیار خوشحال شد . موقعی که آنها مقداری از مسیر را پیمودند ، پادشاه صدایی از پشت سر شنید ، مثل این که چیزی شکسته است نگاهی به اطراف خود کرد و گفت :
- همراه وفادار من ، جایی از کالسکه شکسته است ؟
- خیر قربان ، برای کالسکه مشکلی به وجود نیامده . صدایی که شنیدید ، صدای یکی از حلقه ها یم بود که دردها و غم های فراوان ، آن را درهم شکسته است . غم ارباب خوبی که به شکل یک قورباغه در کنار چشمه با تمام غصه ها یش نشسته است .
دو بار دیگر صدایی در راه شنیده شد و پسر پادشاه تصور کرد کالسکه شکسته است ، اما آنها صدای حلقه ها یی بود که از روی قلب ها ینریش به زمین می افتاد چون دیگر نیازی به آنها نبود ، دیگر اربابش خوشبخت بود .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 92صفحه 27