
مادر با کمی شیطنت زنانه گفت : « چه می دونم شاید الان که فروغ ، دختر حاج رضا داره روی پشت بوم رخت پهن می کنه ، همچی خیالی بکنه ! »
بابک نمی توانست ریسک کند . سریع پرید روی پشت بام و رختخوابها را بغل زد و آورد خر پشته .
فریاد گوش نواز مادر دوباره بلند شد که : « بچه ! بیا برو الان نونوایی غلغله می شه ! » بابک در جواب گفت : « مگه من دیروز نون نگرفتم ؟ چیکارشون کردی ؟ »
گفت : « بیا ببین ! » و ظرف نان را جلوی چشمش گرفت و گفت : « ببین خالیه ! » بابک کاملاً حرف مادر را باور کرد .
دوباره می پرسم ! چه کسی گفت درو باز کنی ؟
بابک دیگر جوابش را نداد .
بالاخره عزم رفتن به نانوایی کرده بود . شلوارش را روی گرمکنش کشید و پیراهنش را هم به گوشه ای پرت کرد و یک پیراهن تمیز پوشید . کار بود ! دیگر شاید دختر حاج رضا هم در کوچه بود .
موهایش را که چسبیده بود کف سرش شانه ای کشید و جلوی آنرا منگولی کرد و یک طره از لای موهایش کشید بیرون .
بعد حرکت کرد که از خانه بیرون برود . مادربا طعنه ای گفت :
« آقای چسان فسان کجا تشریف می برین ؟ »
- نونوایی !
- می خوای نون خشک بگیری بیاری ؟
بابک منظور مادر را نفهمید .
بعد ، مادر پارچه ای را که پشتش قایم کرده بود برای او پرت کرد و گفت : « نونها رو بپیچ توی این . پیش عمت اینا آّبرو دارم . »
بابک دوست نداشت آن پارچه گل گلی را در خیابان دستش بگیرد چون خیلی دخترانه بود . دوباره برگشت که پارچه را عوض کند که سر و کله مادرش پیدا شد .
- میری نون بگیری یا زنگ بزنم به بابات ؟
از داخل کوچه صدای موتورسیکلتی به گوش رسید و بعد از آن صدای داد و فریاد عده ای .
مادر پارچه را از دست بابک قاپید و کشید به سرش و دوید توی کوچه ولی هنوز از در خارج نشده بود که صدای ترمز شدید موتور سیکلت و پرت شدن آن ، بابک را نگران کرد . به سرعت به خیابان دوید . مادر کنار پیاده رو وارفته بود و از حال رفته بود .
آن طرف شنهایی ، که گوشه کوچه بود ، یک موتور سوار پرت شده بودو چرخ موتورش در هوا می چرخید . آن طرف تر هم یک مرد لنگ لنگان با کاپشنی چرمی و کلاه کاسکت موتورسواری در حالکه یک کیف زیر بغلش گرفته بود ، پا به فرار گذاشت .
معلوم نبود که در آن گرما چرا آن آقا کاپشن چرمی به تنش بود .
- دوباره می پرسم !
ابن بار بابک به یاد آورد که اصلاً او در را باز نکرده بلکه مادرش بوده .
مادرش کنار کوچه نشسته بود و همسایه ها بادش می زدند .
یک نفر یک لیوان آب قند جلو دوید و آب قند را در حلق مادر ریخت . بابک گیج شده بود .
مادر در همان حال فریاد زد : « میری نون بگیری یا نه ؟ »
بابک داخل جمعیت عمه اش را هم دید که دارد مادرش را باد می زند . بابک حس کرد که بازپرس به او نزدیک می شود .
چشم بندش را از صورتش جدا کرد . نوری خیره کننده چشمان بابک را زد . صدای بازپرس را می شنید که می گفت : « لنگ ظهره ! نمی خوای بری نون بگیری ؟ »
بابک که کمی سیاهی چشمانش کم شد ، دید مادرش بالای سر اوست .
از جا پرید . روی پشت بام بود و آن طرف تر پشت بند رخت همسایه ، فروغ دختر حاج آقا ریزریز می خندید .
در حالی که به سمت نانوایی راه افتاد ، از اینکه بازپرس طاس را درخواب دیده بود خوشحال بود ولی در عوض جلوی فروغ ، دختر حاج رضا بد جوری ضایع شده بود .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 92صفحه 5