مدیریت اطلاع رسانی به امام و ابلاغ پیامشان در دست حاج احمد آقا بود پیامها و بیانیه های امام برای درست رساندن آنها توسط خود او انجام می شد. ایشان نوشتن دوباره پیامهای امام و گذاشتن نقطه و ویرگول برای درست خواندن پیام ها را انجام می داد و اگر به نظرش می رسید که کلمه ای اشتباه نوشته شده است ممکن نبود آن را با اطمینان صددرصد هم، خودش عوض کند و من در پاریس که به ایشان کمک می کردم می دیدم بدون مشورت با امام این کار را نمی کرد.
اولادهای من به تبعیت از آقا رفتارشان با من خیلی خوب بود و هست. البته آن بچه (آقا مصطفی) بسیار مهربان و احترامشان به من فوق العاده بود، بعد از فوت ایشان این خصوصیت در احمدجان نمایان شد.
نخستین روزی که حاج احمدآقا به خواستگاری من آمدند، پدرم دربارۀ شخصیت ایشان به من گفتند: «تو قرار است با آدمی ازدواج کنی که ممکن است زندگی آرامی نداشته باشد. یعنی اینکه احمد، فرد مبارزی است. او فرزند آیت الله خمینی است که طبیعتاً به پیروی از پدر گرامیشان، مبارزه خواهند کرد، و در چنین وضعی باید فکر کنی و ببینی که آیا آمادگی پذیرش این زندگی را خواهی داشت یا نه.
من تا حدودی شاهد برخی از عبادات حضرت امام بوده ام. چیزی که برای من قابل توجه بود، یکی مداومت در عمل و دیگری دقت در انجام عبادات مطابق دستورات وارده بدون کم و زیاد بود.
مدیر مؤسسه اطلاعات با بیان اینکه رهنمودهای امام(س) در عرصه خبر و رسانه، درس آموز و تکان دهنده است؛ حرمت گذاری نسبت به شخصیت افراد را از دیگر حساسیت های ایشان عنوان کرد.
شاگردان از امام تقاضا کردند که آنها را نصیحت کند.
ذکرهای دائمی حضرت امام بعد از نماز دو ذکر بود، که حضرت امام خمینی (س) مقید بودند حتماً بعد از هر نماز انجام دهند؛ یکی تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها و دیگر چهار قسمت از قرآن کریم یعنی سوره حمد، آیة الکرسی، آیه 18 آل عمران و دیگر آیه 26 سوره آل عمران.
به امام عرض کردم: «خانم ها که به ملاقات شما می آیند در اثر فشار جمعیت غش می کنند، چادرهایشان می افتد و دست و سر و گردنشان پیدا می شود و بی حجاب می شوند، و دوم این که مردها باید این ها را بردارند و ببرند، چون ما زنان امدادگر نداریم، بنابر این جمع کردن این ها مشکل است. اگر اجازه بفرمایید ما دیدار خانم ها را تعطیل کنیم.» امام که خیلی هوشیار بود، فهمید که من می خواهم چه بگویم، لذا با قیافه ای خیلی جدی، جمله ی جالبی به من فرمود: «شما گمان می کنید اعلامیه من و شما شاه را بیرون کرده است؟ همین ها شاه را بیرون کردند.
ماشین امام از در شرقی و رسمی وارد بهشت زهرا شد. یک خرده که جلو آمدیم، ماشین تلویزیون میان جمعیت گیر کرد. از ماشین پایین پریدم، دیدم اصلا ماشین امام در میان جمعیت دیده نمی شود. این همه نیرو که کمیته ی استقبال سازماندهی کرده بودند، به کار نیامد. اصلا ماشینی در کار نبود. کوهی از آدم بود که همدیگر را هل می دادند.
احمد خبر رفتن شاه را برایمان آورد. باورکردنی نبود، اما احمد گفت واقعیت دارد و در ایران مردم در خیابانها به جشن و شادی پرداخته اند. اشک شوق از چشمان همه جاری شد. با پخش این خبر سیل گزارشگران و دوستانی که در پاریس حضور داشتند به نوفل لوشاتو سرازیر شد.
خاطراتی که از امام بر زبان و قلم نزدیکان یا افرادی که از نزدیک ایشان را دیده اند شنیدنی و خواندنی است و بسیاری از انسان های تعالی خواه با دانستن چنین خاطراتی جان را جلا، روح را صیقل و روان را شاداب می سازند و می آموزند که چگونه باید زیست تا به حیاط حیات طیبه راه یافت.
کار واقعاً دشواری است که انسان بیاید و ادعایی کند و با این همه شیطنت که شده است، دوباره اسلام را برگرداند در زندگی مردم. این کار را امام شروع کردند. ماها حق داریم در این مسأله قضاوت کنیم، چون ما از لحظه اول در محضر امام بودیم و از همان ابتدا شاهد تصمیمات و تفکرات امام و تشکیل نطفه انقلاب در حوزه بودیم.
امام یک آرزوی بزرگ داشت که در زمان خودشان خیلی ندیدند، اما پایه اش را گذاشتند و رفتند، و آن هم استقلال اقتصادی و بی نیازی کشور و نشان دادن بعد سازندگی مکتب اسلام است. این برای امام فوق العاده مهم بود.
من و شماری از دوستان هم مباحثه، به امام نزدیک و نزدیکتر شدیم، هم در وارد کردن امام به جلوس در ایام عید و عزا نقش داشتیم و هم به شکلی در گرداندن بیت ایشان و این همه، زمینه ای بود برای آشنایی هر چه بیشتر با افکار و اهداف امام.
قضیه کاپیتولاسیون یک قضیه مهمی است، زود از آن نگذریم. من به عنوان یکی از شاگردان امام، جزو اولین آدمهایی بودم که خبر آن را شنیدم. آن هم از رادیوهای بیگانه. رفتم خدمت امام گفتم. امام قدری تحقیق کردند، فرمودند: «مسأله بسیار خطرناکی است.» مرا مأمور کردند و من رفتم تهران. گفتند بروید و حقایق را پیدا کنید. من هم آمدم تهران... دو یا سه روز طول کشید و من برگشتم خدمت امام. امام فرمودند: سفر خیلی پرباری بود.
من امام را خیلی دوست می داشتم، واقعاً بیشتر از پدر.