حاج احمد آقا، و برخی دوستان از پاریس تلفن می کردند که امام احوال می پرسند. من گفتم از ایشان اجازه بگیرید به دلیل اهمیت مسائل داخل، فعلاً در تهران باشم؛ در حالی که به شدت مشتاق زیارت ایشان هستم.
من به عنوان پسر امام جرأت گفتن خصوصیات ایشان را ندارم، چون ایشان می گویند شما بی خود از من تعریف می کنید.
آیت الله خمینی پیرمردی بود با لباس روحانی و پارچۀ سیاهی که دور سر پیچیده بود. وقتی که برای اولین بار نظرم به چهرۀ او افتاد، ضربان قلبم تندتر از قبل شد. چیزی در چهره اش بود که بیننده را به خودش جذب می کرد.
مردی با چند شاخه گل و یک جعبه شیرینی پشت در ایستاده بود. مرد با خوشرویی سلام کرد و گفت: «اینها را از طرف آیت الله خمینی آورده ام. ایشان تولد حضرت مسیح پیغمبر(ص) را به شما تبریک گفتند و از اینکه ممکن است حضورشان در دهکده موجب زحمت شما شده باشد، عذرخواهی کردند!